نقد کتاب تاريخ تحليلي اسلام (استاد سيد جعفر شهيدي)
نقد کتاب تاريخ تحليلي اسلام (استاد سيد جعفر شهيدي)
2. از منظر عناصر موجود در متن (عنوان، ادبيات موضوع، ادبيات کتاب، محتوي، روش و کميت اثر).
از منظر اول بايد اشاره کرد که تاريخ تحليلي اسلام اثري است متعلق به گفتمان مذهبيون نوانديش. مؤلف به رغم تحقيق و تأليف و تدريس در تاريخ اسلام، داراي تحصيلات تاريخي نيست. چاپ کتاب توسط ناشريني دولتي نيز بعيد است مجالي براي خروج از تفکر حاکم بر چنين مؤسساتي باقي گذاشته باشد و نکته ديگر اين که به دليل محدوديت شرح درس تاريخ اسلام در مقايسه با مطالب اين کتاب، به اغلب احتمال، بخش قابل توجهي از کتاب توسط خوانندگان آن ناخوانده باقي مي ماند.
اما از منظر دوم بايد گفت که وجود واژه “ تحليلي “ در عنوان کتاب، نشانگر تأثير بينشي خاص در کار نويسنده است و نيز کوشش او براي يافتن مخاطبيني هماهنگ با اين بينش، در دوره اي خاص. مؤلف در کتاب خويش ذکري از ادبيات موضوع ( Literature Review ) نکرده و وجه تمايز کار خويش از آثار مشابه را به دست نداده است. نثر کتاب سليس و روان است، ولي گاه به جملات مبهم، نادرست و حاوي حشو نيز بر مي خوريم. در مواردي کاربرد واژه هاي نادرست و اغلاط تايپي نيز مشاهده مي گردد. در پارگراف بندي کتاب نيز هيچ دقتي به عمل نيامده و اصول اين کار رعايت نگرديده است.
تاريخ تحليلي اسلام گاه شامل مطالب و تحليلهاي خوب و به جا، گاه در برگيرنده مطالب و تحليلهاي نادرست و در برخي مواقع خالي از هرگونه تحليلي است. کتاب در مواردي نيز داراي مطالبي نه چندان ضروري و در مواردي ديگر حاوي مطالبي ناسازگار با ساير سخنان مؤلف است.
روش مؤلف نيز دچار مشکلاتي است؛ وي با منابع تاريخي برخوردي نقادانه ولي گاه دوگانه دارد. نقل قولها گاه مناسب و گاه طولاني و نامناسب اند. سيستم ارجاعات کتاب نيز ناهماهنگ است. نويسنده در استفاده از تصاوير نيز بي برنامه عمل کرده است. در برخورد با مخالفين مذهبي پا از دايره انصاف بيرون ننهاده است، ولي مواجهه ايشان با آراي مستشرقين منکرانه و از موضع رد و انکار است و در اين باره از ملايمت قبلي اثري نيست.
کميت و حجم مطالب نيز داراي مشکلاتي است و نويسنده محترم در اين باره نيز در چهارچوب خاصي عمل نکرده است.
مشخصات کتابشناسي
کتاب تاريخ تحليلي اسلام به بررسي تاريخ اسلام « از آغاز تا نيمه نخست سده چهارم » (رک: ص يک و سه) هجري قمري پرداخته است. اين کتاب در حقيقت چاپ جديدي از کتابي است تحت همين عنوان که پيشتر به دفعات منتشر گرديده است. وجه تفاوت اين چاپ با چاپهاي پيشين، بسط قلمرو تحقيق توسط مؤلف است: در چاپهاي پيشين، نويسنده، تاريخ اسلام را از آغاز تا پايان دوره اموي (132 ق.) بررسي کرده بود، ولي در اين چاپ، تاريخ اسلام تا نيمه اول قرن چهارم (حدود سال 330 ق.) بررسي شده است. بنا به اظهار ناشر، مؤلف تجديد نظرهايي نيز در مطالب پيشين انجام داده است. علاوه بر اين، اغلاط چاپي تصحيح و فهرستي از اعلام نيز به پايان کتاب ضميمه شده است(ص پنج).
نقد و داوري ما در خصوص اين کتاب در دو بخش ارائه خواهد شد:
1. نقد و ارزيابي عناصر بيرون متن، مانند؛ مؤلف، ناشر، انديشه و بنيشي که اثر در چهارچوب آن تاليف شده است.
2. نقد و ارزيابي عناصر درون متن، شامل؛ عنوان اثر، ادبيات موضوع، محتواي اثر، ادبيات متن، روش نويسنده و کميت اثر.
1. نقد عناصر بيرون متن
سيد جعفر شهيدي متخصص در فقه و اصول، داراي مدرک دکتراي ادبيات فارسي(نامه شهيدي، ص 9ـ8) استاد دانشگاه تهران و رئيس مؤسسه لغت نامه دهخدا (همان، ص 1) و صاحب آثاري در ادبيات و تاريخ اسلام و تشيع است. از جمله مشهورترين آثار ايشان مي توان به ترجمه نهج البلاغه و همين کتاب (تاريخ تحليلي اسلام) اشاره کرد. بر اساس آنچه گذشت، دکتر شهيدي داراي تحصيلات آکادميک در زمينه تاريخ نيست، ولي سالهاي متمادي است که در تاريخ اسلام به مطالعه و پژوهش پرداخته و آثار متعددي در اين زمينه خلق کرده است. اين نکته يعني تحصيل و حتي تدريس نکردن در اين رشته (مؤلف هنگام بحث از همين کتاب، خود را ” معلم ادبيات “ خوانده است (همان، ص 25))، ممکن است در برابر کارنامه مؤلف علامت سؤالي قرار دهد ولي نمي توان انکار کرد که احاطه دکتر شهيدي به فقه و اصول وادبيات فارسي و عربي و سالها غور و بررسي در منابع و مآخذي که مستقيم يا غير مستقيم، حوادث و وقايع تاريخ اسلام را در خود منعکس کرده اند، او را در مطالعات تاريخي مدد بسيار رسانده اند.
2-1. ناشر
3-1. خوانندگان
اما تعيين اين نکته که اين کتاب طي حدود بيست و پنج سالي که از زمان انتشار آن مي گذرد تا چه ميزان توانسته با مخاطبين خود ارتباط برقرار کند، کاري چندان آسان نيست؛ زيرا گرچه چاپهاي متعدد کتاب که آن را در شمار يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخي ساليان اخير قرار داده است، براي سنجش جايگاه آن در ميان مخاطبين، مي تواند ملاک و مبنايي به شمار آيد ولي توجه به اين نکته که بخش بسيار مهمي از اين موفقيت مرهون معرفي گسترده اين کتاب به عنوان متن “ درس عمومي تاريخ اسلام “ در دانشگاههاست، قضاوت در اين باره را مشکل مي سازد. به اين معني که نمي توان مشخص کرد؛ در صورت عدم الزام دانشجويان به تهيه اين کتاب به عنوان متني که بايد آن را بخوانند و امتحان دهند، چاپ و تيراژ تاريخ تحليلي اسلام چه وضعي پيدا مي کرد.
توجه به دو نکته ديگر نيز در اين باره لازم است؛ اول اين که کتاب تاريخ تحليلي اسلام به دلايل متعدد متن درسي مناسبي نيست و دوم اين که شرح درس عمومي تاريخ اسلام در رشته هاي دانشگاهي با درگذشت پيامبر (ص) (11 ق .) پايان مي پذيرد. به همين دليل در چاپهاي پيشين کتاب حداکثر 50% و در چاپ فعلي تنها حدود 35% از متن مورد استفاده دانشجويان قرار مي گيرد و بخش مهم و قابل توجهي از آن به اغلب احتمال نخوانده باقي مي ماند.
4-1. بينش و انديشه اي که مؤلف اثر خود را در چهارچوب آن خلق کرده است.
1. سنتي ها
2. ايدئولوژيک ها
3. مذهبيون نوانديش
در ميان سنتي ها تفاوت چنداني ميان تاريخ و کلام وجود نداشت و معمولا از مطالعات تاريخي و نوشتن آثاري در اين زمينه، اثبات و يا تقويت مباني اعتقادي منظور نظر بود.
اما ايدئولوژيک ها در پي استفاده از تاريخ اسلام براي دفاع از اسلام و تشيع در برابر مکاتب فکري معاصر و نيز ايجاد شور و حرکت در ميان مخاطبين خود به ويژه جوانان تحصيلکرده بودند، بنابراين نزد ايشان هم مطالعه و بيان حقايق تاريخ اسلام وسيله بود و نه هدف.
اما مذهبيون نوانديش معمولا به دليل تحصيلات و گاه اشتغالات دو گانه حوزوي و دانشگاهي خود، در حالي که پايبند سنت بودند، چشمي نيز به مسائل جديد داشتند. اين انديشه در حالي که با هردو جريان پيش گفته مشترکاتي داشت، داراي ويژگيهاي خاص خود بود. نزد مذهبيون نوانديش نيز به دليل تقيد به اعتقادات، همانند دو جريان پيشين، خروج از چهارچوبي که مذهب خلق کرده بود، مقدور نبود. پرداختن به تاريخ اسلام و تشيع در آن، بيشتر جنيه تربيتي داشت، نويسندگان اين آثار، عمدتا در پي شبهه زدايي بودند و در اين راه معمولا با آرا و نظرات مستشرقين و گاه برخي جريانات ناسيوناليستي داخلي رودررو مي شدند. آثاري که در چهارچوب چنين انديشه اي خلق مي شدند، از نظر فرم، نه سادگي و بساطت آثار سنتي ها را داشتند و نه زيبايي آثار ايدئولوژيک ها را. با وجود اين فرم و ادبيات آنها از نظرگاه علمي تا حدي قابل قبولتر از آثار دو گفتمان ديگر بود. به نظر اين جانب دکتر شهيدي متعلق به چنين گفتماني است و کتاب تاريخ تحليلي اسلام به اين حوزه از تاريخنويسي معاصر ايران تعلق دارد.
2 . نقد عناصر دروني
1ـ2. عنوان اثر
اما نکته مهمتر جايگاه اين واژه در انديشه و بينش رايج در زمان چاپ اول کتاب (اواخر دهه پنجاه شمسي) است. در انديشه انقلابي رايج در آن ايام، واژه هايي مانند “ تحليل “ و “ تحليلي “ داراي رواجي تام و مقبوليتي فراگير بود. در آن فضا اصولا هر امري تحليل مي شد و اين تحليل مبناي عمل انقلابي قرار مي گرفت، بنابراين انتخاب اين واژه توسط مؤلف محترم، هم بيانگر تاثير پذيري او از اين انديشه و هم حاکي از کوشش او براي يافتن مخاطبيني در آن فضا بوده است.
مطلب ديگر اين که به رغم آن که عنوان انتخاب شده توسط مؤلف بيانگر جهتگيري ديني و مذهبي خاصي نيست ولي اولين کلماتي که ايشان در يادداشت خود بر همين چاپ کتاب نوشته اند، تمايلات و جهتگيري ايشان را آشکار مي سازد: “ بسم الله والصلوه علي محمد و آله “. نويسنده اينچنين خواننده را آگاه مي کند که کتاب متعلق به نويسنده اي مسلمان و شيعه است و به صورت منطقي نمي توان در آن به “ تحليلي “ متفاوت از مباني اين دين و مذهب دست يافت.
2ـ2. ادبيات موضوع(Literature review)
مؤلف محترم اشاره اي به اين موضوع نکرده و طبيعتا اشتراک و اختلاف اثر خود با آثار مشابه در اين باب را بيان ننموده است. بنابراين خواننده تا پيش از خواندن اثر نمي تواند تفاوتها و تمايزات اين کتاب از آثار مشابه را دريابد. به عنوان مثال خواننده در آغاز کار نمي داند وجه تمايز اين کتاب از تاريخ اسلام دکتر فياض (که از جهاتي به اين کتاب شباهت دارد.) چيست و اين را مي توان نقصي در کار کتاب دانست.3ـ2. محتوي
1ـ3ـ2. ارائه تحليلهاي خوب و مناسب
ـ نويسنده در خصوص علل و دلايل مخالفت بزرگان مکه با اسلام و نيز پذيرش تعاليم اين دين از سوي ضعفاي شهر، تحليل جالبي ارائه داده است (ص 50).
ـ تقريبا تمامي مطالبي که نويسنده در خصوص دوران خلافت عثمان ارائه کرده است (ص 150 ـ 139) حاوي تحليلهايي مفيد پيرامون بر سر کار آمدن، اوضاع دوران خلافت و سرانجام زمينه هاي سقوط و قتل اوست. اين بخش از کتاب کاملا تحليلي است و سازگار با عنوان کتاب.
ـ آنچه مؤلف محترم در خصوص خوارج و موضوع حکميت بيان کرده (ص 162 ـ 155) حاوي تحليلهايي جالب و در مواردي بديع است.
ـ در صفحه 167، تحليلي جالب از دسته بندي هاي سياسي در عراق در واپسين ايام خلافت امام علي (ع) به دست داده شده که بخصوص آنچه در باره دليل حمايت اشراف کوفه از امام در برابر خوارج گفته شده، جالب توجه است.
ـ تحليل مؤلف از تاثير کشتار حرّه در رفتار مردم مدينه پس از اين واقعه (ص 204) نيز تحليلي عميق و جالب است.
2ـ3ـ2. ارائه تحليلهاي نادرست يا نارسا
ـ آنچه مؤلف محترم در تحليل زمينه هاي ظهور اسلام در جامعه مکه ارائه کرده است (ص 37) بيش از حد رنگ و بوي اجتماعي و طبقاتي به خود گرفته و تأثير برخي انديشه هاي رايج در دوران تأليف کتاب، در آن مشهود است.
ـ آنچه نويسنده در خصوص شکل گيري سه فرقه مهم؛ مرجئه، جهميه و معتزله عنوان کرده است (ص 314 ـ 313)، به نظر درست نمي آيد. نويسنده در باب مرجئه آورده است که اين تفکر را “ طرفداران خليفه هاي فاسد به خاطر برکنار داشتن آنان از انتقاد مردم پديد آوردند “. در خصوص جهميه نيز آورده است که آنان نيز “ به صورتي ديگر براي خليفه هاي اموي پشتيبان فکري بودند و آنان را از کيفر گناهاني که مي کردند تبرئه مي کردند “. نيز ظهور معتزله و رونق يافتن کار ايشان را به سرنگوني امويان و بر سر کار آمدن عباسيان نسبت داده است. به نظر مي رسد چنين نظراتي ناشي از نوعي سياست زدگي در تحليل مسائل تاريخي باشد؛ زيرا اولا نويسنده محترم سند و مدرکي در اين خصوص ارائه نداده است، ثانيا شکل گيري مرجئه را مي توان به عوامل فکري، مذهبي و اجتماعي نيز نسبت داد. به عنوان مثال مي دانيم که يکي از مشهورترين عقايد مرجئه اين بود که نبايد در باره اعمال و رفتار ديگران قضاوت کرد.#
واقعيت اين است که چنين گزاره اي را مي توان در انجيل نيز يافت، آنجا که آمده است؛ “ ديگران را محکوم نکنيد تا خدا شما را محکوم نکند “ (انجيل لوقا، بخش 6، آيه 37). اين درست است که برخي شخصيتها و محافل مرجئه از طرف بعضي امويان مانند حجّاج بن يوسف مورد حمايت قرار مي گرفتند (فرهنگ فرق اسلامي، ص 404) ولي فراموش نکنيم که هم اينان در برابر اجبار حجّاج به لعن علي (ع) با او به مخالفت برخاستند و کار او را نوعي بدعت دانستند. نيز توجه داشته باشيم که در سال 82 هجري در نبرد ديرالجماجم عليه اوجنگيدند (همان، ص 5 ـ 404). جالب اين که جعد بن درهم که از مرجئه و معلم مروان بن محمد، آخرين خليفه اموي، بود به خاطر اعتقاداتش، به دستور هشام بن عبدالملک به بصره تبعيد شد و در آنجا به دست فرماندار اموي، خالد بن عبدالله قسري، به وضع فجيعي به قتل رسيد (الفهرست، ص 401). در خصوص جهميه نيز نکته جالب اين است که رئيس و بنيانگذار اين فرقه يعني جهم بن صفوان کسي است که سلاح برگرفت و با دولت اموي جنگيد و سرانجام در مرو به دست امير اموي خراسان، نصر بن سيار، به قتل رسيد (الکامل، ج 2، ص 6ـ 445 ؛ توضيح الملل، ج 1، ص 49)؛ اما در خصوص معتزله نيز بايد گفت؛ اگر رونق کار آنان به دليل سرنگوني امويان و بر سر کار آمدن عباسيان بوده است، چگونه است که به قول مؤلف محترم، عباسيان و عمالشان پيوسته تا قبل از مأمون، آنان را مورد تعرض قرار مي دادند (ص 313). اينچنين معلوم مي شود که آنچه آقاي دکتر شهيدي در اين باره آورده حداقل روايتهاي تاريخي معارضي دارد که نمي توان آنها را ناديده گرفت. بنابراين مي توان به اين نتيجه رسيد که مؤلف محترم در اين تحليل بدون توجه به ريشه هاي عميق شکل گيري اين فرق، تنها به ساده کردن موضوع پرداخته و به نقل برخي مشهورات بسنده کرده است.
ـ يکي از مهمترين تحليلهاي دکتر شهيدي در اين کتاب، نقدي است که در باره “ سرانجام بني قريظه “ ارائه کرده و بر اساس دلايلي عقلي و نقلي اين ماجراي مشهور را انکار کرده است. بر اساس نظر ايشان اختلاف موجود ميان روايتهاي مربوط به اين واقعه، بخصوص آنچه ابن اسحاق، طبري و واقدي نقل کرده اند، مانع از پذيرش اين داستان است، ضمن اين که اين داستان با سيره و سنت پيامبر نيز سازگار نيست و به همين دليل مي توان گفت ساختگي است.
در اين خصوص بايد گفت که تحليل ايشان دراين باره نادرست است. زيرا مراجعه دقيق به روايات مشهور و رايج ابن اسحاق و طبري از يک سو و واقدي (المغازي، ج 2، ص 16 ـ513) از سوي ديگر، مشخص مي سازد که به رغم سخن مؤلف محترم، ميان اين روايات اختلافي وجود ندارد و اين روايتها به گونه اي مکمل يکديگرند و نه مخالف هم. علاوه بر اين، قرآن ـ به عنوان قديمترين و معتبرترين اثر در تاريخ اسلام ـ به اين ماجرا تصريح کرده و از قتل و اسارت اين قوم سخن گفته است (سوره احزاب، آيات 7ـ 25). بنابراين دليل رد اين واقعه توسط دکتر شهيدي مربوط به مشکلي است که در نوع نگاه ايشان به اين حادثه تاريخي وجود دارد، به اين معني که ايشان در اين مورد، واقعه قتل و اسارت اين قبيله يهودي را با توجه به تبعات و نتايج بعدي آن تحليل کرده و به اصطلاح، زمان گذشته را در آينده ديده و چون به قول ايشان “ اين داستان ... در قرن اخير دستاويزي براي شرق شناسان، مخصوصا يهوديان اسلام شناس شده است “ (ص94). به جاي تحليل و تبيين آن، راه حل را انکار اصل ماجرا دانسته است.
3ـ3ـ2. آوردن مطالب نه چندان ضروري
ـ در صفحه 78، آنجا که به غزوه ذات العشيره(؟) اشاره کرده، داستاني را درخصوص علي(ع) و عمار آورده است که نقل آن هيچ ضرورتي ندارد.
ـ در صفحات 300، 309 و 328، وقتي از امامان کاظم، رضا و جواد(ع) سخن گفته به سبک کتب قديمي مانند تاريخ يعقوبي، تعدادي از کلمات قصار اين حضرات را نيز نقل کرده است که به رغم زيبايي اين سخنان و نيز محتواي غني آنها، متأسفانه بايد گفت، با سبک وسياق کتاب همخواني ندارد. جالب اين که مؤلف محترم در خصوص ساير ائمه چنين کاري صورت نداده است.
ـ در صفحه 365، آنجا که از يکي از نواب خاص امام دوازدهم يعني “ علي بن محمد سمري “ سخن به ميان آمده، ناگهان به توضيحي لغوي در باره ضبط و معني کلمه “ سمري” پرداخته است که به فرض ضرورت اين توضيح، جاي آن در پاورقي است نه در متن.
4ـ3ـ2. نادرستي برخي مطالب و اطلاعات ارائه شده
ـ نويسنده محترم در صفحه 5 آورده است که “ حجاز ... را حجاز ناميده اند چون در جهت شمالي يمن و شرق تهامه قرار دارد و اين دو قسمت را از هم جدا مي کند”. آنچه در جغرافياي تاريخي عربستان مشهور است اين است که حجاز را حجاز گفتند به اين دليل که ميان تهامه و نجد قرار داشت.
ـ در صفحه 42 در چهل ساله بودن خديجه هنگام ازدواج با پيامبر تشکيک کرده و آورده است: “ با توجه به فرزنداني که خديجه به دنيا آورد، مي توان احتمال داد که سن او کمتر از اين مقدار بوده است”. اين سخن به نظر درست نمي نمايد، چون اگر اين قول معقول را بپذيريم که زهرا يعني آخرين فرزند خديجه، پنج سال پيش از بعثت به دنيا آمد. سن خديجه در اين هنگام پنجاه سال بوده است و اين غير طبيعي نيست.
ـ در صفحه 47، مقايسه اي ميان يونس بن بکير(يکي از راويان ابن اسحق) و ابن هشام و طبري صورت گرفته و چنين برداشت مي شود که طبري از اين دو قديمتر است. ولي روشن است که واقعيت خلاف اين است و طبري از يونس و ابن هشام متأخرتر است.
ـ در صفحه 97، تعداد جنگهايي را که در سال ششم هجري رخ داد، “ دو سه جنگ “ ذکر کرده است. ولي واقعيت اين است سال ششم هجرت از نظر تعداد جنگها، در تاريخ اسلام سالي استثنايي است به گونه اي که حدود يک سوم کل جنگهاي دوران پيامبر در اين سال اتفاق افتاده است (رک: المغازي، ج 2، ص 534 به بعد).
ـ در صفحه 178 آورده است: “ عراقيان در سراسر حکومت علي و فرزندانش حسن و حسين و ...” ولي ما مي دانيم که امام حسين (ع) هيچ گاه موفق به تشکيل حکومت نشدند.
ـ در صفحه 296 آمده است که “ حکومت ادريسيان ...تا سال سيصد و هفتاد و چهار ادامه داشت و با انقراض دولت فاطميان مصر دولت آنان نيز برافتاد. “ واقعيت اين است که برافتادن ادريسيان ربطي به سقوط فاطميان مصر نداشت. همانگونه که مؤلف محترم اشاره کرده اند، ادريسيان در سال 374 هجري برافتادند ولي تاريخ سقوط فاطميان مصر 567 هجري است. (سلسله هاي اسلامي جديد، ص 140) بنابراين چگونه اتفاقي که در نيمه دوم قرن ششم اتفاق افتاده، مي تواند علت حادثه اي باشد که دو قرن پيش از آن رخ داده است.
روشن است که اغلب اين موارد ناشي از سهو القلم است و مسلم است که نويسنده محترم به چنين موضوعاتي آگاهي کامل دارند.
5ـ3ـ2. اظهار سخنان مخالف و ناسازگار
ـ در صفحه 63، به صراحت از بنا نهادن مسجد قبا توسط پيامبر سخن به ميان آمده است ولي در صفحه بعد اين سخن انکار شده و آورده است که اين مسجد ساخته دست پيامبر نيست بلکه بعدها توسط بني حارثه ساخته شده است.
ـ در ص 288، به ماجراي سرودن قصيده مشهور فرزدق در مدح امام سجاد در مسجدالحرام و در حضور هشام بن عبدالملک اشاره کرده و آورده است: “ سرودن چنان مديحه و شيوع آن در زبانها بيم جان داشت، ليکن اين شاعر بخاطر دوستي اهل بيت و نيز سرزنش اين خليفه زاده اموي هر گزندي را به خود خريد “.
اما جالب اين است که دکتر شهيدي به خلاف اين سخنان، در کتابي ديگر (زندگاني علي بن الحسين، ص 133 ـ113) و طي بحثي مفصل، هم اصالت بيتهاي بسياري از اين قصيده را زير سؤال برده، هم در سروده شدن آنها توسط فرزدق تشکيک کرده و هم ارادت و دوستي فرزدق نسبت به اهل بيت را انکار کرده است و اين با آنچه در کتاب تاريخ تحليلي اسلام آمده است، سازگاري ندارد. درست است که بر اساس تاريخ مندرج در مقدمه کتاب زندگاني علي بن الحسين، دکتر شهيدي اين کتاب را در سال 1364 شمسي يعني چند سال بعداز چاپ تاريخ تحليلي اسلام منتشر کرده است ولي مي دانيم که هردو کتاب پس از آن بارها تجديد چاپ شده اند و امکان تصحيح مطلب فراهم بوده است. جالب اين که در چاپ اخير تاريخ تحليلي اسلام نيز با وجودي اين که کتاب حروفچيني مجدد شده است، اين تناقض برطرف نگرديده است.
4ـ2. ادبيات (نثر و لحن کتاب، پاراگراف بندي، نقل قولها)
1ـ4ـ2. نثر کتاب
“ عمرو بن سعيد اشدق ...گفت يزيد همان است که آرزو داريد و عدالتي دارد که مي خواهيد و پس از اين سخنان ديگر دين فروشان و دنياخران ... يزيد را بدانچه در او نبود ستودند و آنچه را دراو بود از وي زدودند “ (ص 188).
با وجود اين متن کتاب گاه داراي اشکالاتي است که شايد بيشتر آنها را بتوان به عدم دقت در ويراستاري کتاب نسبت داد. به اين موارد اشاره مي کنيم:
الف. وجود ابهام در برخي جملات؛
ـ در سطرهاي آخر صفحه 7 آمده است: “ در پيمودن راههاي دراز سرعت شتر سه برابر اسب است”. براستي اين جمله چه معنايي مي دهد؟ يعني طاقت شتر بيش از اسب است و به اين دليل بيش از اسب راه مي پيمايد يا اين که اصولا شتر سريعتر از اسب حرکت مي کند. (ظاهرا چنين نيست). به هر حال جمله داراي ابهام است.
ـ در پاراگراف چهارم صفحه 15 آمده است: “ آليوس گاليوس[ (رومي)] با لشکري به جنوب عربستان حمله برد و در مدت چند روز خود را به مأرب رساند “. سؤال اين است مگر اين سردار رومي از کجا حرکت کرده بود که ظرف “ چند روز “ به مأرب رسيد. و اصولا “ چند روز “ يعني چند روز؟
ـ در پاراگراف اول صفحه 34 آمده است: “ در قرآن کريم هرجا حنيف و يا حنفا آمده، مقصود کساني است که بر دين فطرت ابراهيمي هستند.” براستي “ بر دين فطرت ابراهيمي” بودن يعني چه؟
ـ در پاراگراف دوم صفحه 92 آمده است: “ ابوسفيان در سال چهارم هجرت گروهي را به بدر آورد، اما در وسط راه پشيمان شد و برگشت “. مي بينيم که صدر و ذيل اين کلام با هم همخواني ندارد؛ اين را مي دانيم که ابوسفيان به بدر نيامد و از بين راه آن برگشت. بنابراين چگونه مي توان گفت؛ “ ابوسفيان...گروهي را به بدر آورد.” ؟
ـ در پاراگراف سوم صفحه 105 در مورد متنبّيان آمده است که “ سرانجام شکست خوردند و ناپديد شدند “. سؤال اين است که ناپديد شدن مدعيان نبوت يعني چه؟ يعني پنهان شدند؟ يعني مردند؟ و يا...
ـ در پاراگراف اول صفحه 118 آمده است که “ گروهي هم بودند که نمي دانستند از مدينه و شخص ابوبکر اطاعت کنند “. در اين جمله “ نمي دانستند “ به چه معني است؟
ـ در پاراگراف سوم صفحه 166 آمده است؛ “ عبدالرحمان بن رستم...از سرزمينهاي شرق جنوبي ايران برخاسته بود. “ در جغرافيا معمولا گفته مي شود “ جنوب شرقي” و واژه “ شرق جنوبي “ حتي به فرض درستي آن، نامأنوس است.
البته شايد بتوان اغلب اين ابهامات را از سنخ اغلاط تايپي دانست.
ب. کاربرد بعضي کلمات نادرست يا نامناسب؛
ـ در پاراگراف دوم صفحه 23 آمده است: “ دولتهايي که اين مهاجران تشکيل دادند، غسانيان ، لخميان و آل کنده مي باشند “. کلمه “ مي باشند “ واژه اي غير فصيح است که اگرچه کثرت استعمال آن، اندک اندک تبديل به مجوزي براي کاربرد بيشتر آن گرديده است ولي از نويسنده اي چون دکتر شهيدي که سالها مؤسسه لغتنامه دهخدا را سرپرستي کرده و فرهنگ معين را به چاپ رسانده است، مي توان انتظار داشت که از به کاربردن چنين واژه اي خودداري کند.
ـ نويسنده در مواردي کلماتي کهنه و نامناسب به کار مي برد که دليل آن معلوم نيست. مثلا در پاراگراف اول صفحه 333 به جاي چهل و هشت مليون، آورده است “ چهل و هشت هزار هزار “. اين موضوع دو جاي ديگر نيز تکرار شده است؛ در صفحه 336 آمده است: “ دو هزار هزار و پانصد هزار “. در صورتي که مطابق استعمال رايج در زبان فارسي مي توانست بنويسد؛ دومليون و پانصد هزار. در پاراگراف دوم صفحه 359 نيز به جاي عدد قابل فهم يک ميليون و پانصد هزار، آورده است: “ هزار هزار و پانصد هزار “.
ـ به نظر مي رسد در پاورقي 2 صفحه 35 که به ترجمه آيه 126 سوره بقره اختصاص دارد، اشتباهي صورت گرفته است. محتواي آيه، دعاي ابراهيم براي مکه و اهل آن است که “ ربّ اجعل هذا بلدا آمنا و ارزق اهله من الثمرات من آمن منهم بالله واليوم الآخر” و نويسنده محترم ترجمه کرده اند: “ پروردگار من اين شهر را ايمن گردان و از مردم آن، آنان که به خدا و روز رستاخير گرويده اند را ميوه ها روزي کن. “ سخن بر سر ترجمه واژه “ الثمرات “ است که نويسنده محترم آن را “ ميوه ها “ ترجمه کرده است و اين اگرچه ظاهرا اشتباه نيست ولي با توجه به وضعيت جغرافيايي و اقليمي مکه نمي تواند درست باشد. زيرا اگر ما اين معني را بپذيريم بايد اين را نيز بپذيريم که خداوند هيچ گاه دعاي پيامبر خود را اجابت نکرده است؛ چون مکه هيچ گاه محل “ الثمرات “ به اين معني نبوده است.
ج. وجود حشو در برخي جملات؛
ـ در سطر آخر صفحه 206 و سطر اول صفحه 207 آمده است: “ مختار همان کسي است که چون لشکريان امام حسن (ع) بر او شوريدند و او را زخمي کردند و او به خانه عامل مدائن، که عموي مختار بود، رفت، مختار گفت بهتر است حسن را به بند کني ...” روشن است که بايد “ مختار” آخر را حذف کرد.
ـ در پاراگراف پنجم صفحه 236 آمده است: “ از جمله وقايع زمان هشام رحلت امام باقر عليه السلام در عصر اوست “. معلوم است که با توجه به اين که در ابتداي جمله گفته شده که “ از جمله وقايع زمان هشام “، کلمات “ در عصر او “ اضافي هستند.
ـ گاه نيز جملاتي تکراري به چشم مي خورد. مثلا در اواخر صفحه 289 به تاريخ مرگ مهدي عباسي و نحوه آن اشاره شده ولي مؤلف در ادامه، دو صفحه ديگر در خصوص حوادث دوره او سخن گفته و باز در سطر آخر صفحه 291 به مرگ اين خليفه و تاريخ آن اشاره کرده است.
2ـ4ـ2. پاراگراف بندي کتاب
3ـ4ـ2. نقل قولهاي کتاب
يکي از نکات جالب در کتاب تاريخ تحليلي اسلام، آوردن ديالوگهايي از شخصيتهاي حوادث تاريخي است که در مواردي کتاب را به يک متن نمايشنامه شبيه ساخته است. متأسفانه در اين خصوص نيز کار نويسنده محترم يکدست نيست. به اين معني که در مواردي اين کار در جملاتي کوتاه صورت گرفته که باعث ايجاد تنوع در متن و زيبايي آن گرديده است. به عنوان نمونه مي توان به گفتگوي معاويه و پسر مغيره بن شعبه در صفحه 188 و نيز گفتگوي وليد و مروان در صفحه 194 اشاره کرد. اما گاه اين گفتگوهاي نمايش گونه طولاني شده و سبک وسياق کتاب را تحت تأثير قرار داده است. به عنوان نمونه مي توان به متن گفتگوي منصور و ابومسلم در صفحه 297 اشاره کرد که بسيار طولاني است و گويي ديالوگ دو شخصيت در يک نمايشنامه واقعي است.
4ـ4ـ2. اغلاط تايپي
1. “ بتراء “ به جاي “ پتراء “ در زيرنويس تصوير صفحه 17.
2. “ سر “ به جاي “ سير” در سطر دوم پاورقي شماره 2 صفحه 37.
3. “ نضر بن حرث “ به جاي “ نضربن حارث “، در پاراگراف دوم صفحه 53. از آنجايي که عموم مآخذ تاريخ اسلام نام اين فرد را به شکل دوم ضبط کرده اند، اگر صورتي که نويسنده محترم آورده است، غلط تايپي نيست، مناسب بود ايشان به مأخذي که اين نام را “ حرث “ ثبت کرده است، اشاره مي کردند.
4. “ جنايت “ به جاي “ جنابت “ در صفحه 85، پارارگراف دوم، سطر پنجم.
5. “ يا “ به جاي “ تا “ در صفحه 111، سطر پنجم.
6. “ نيز “ به جاي “ نزديک “ در صفحه 126، سطر ششم.
7. “ زياد “ به جاي “ يزيد “ در صفحه 198، سطر آخر.
8. “ قيس “ به جاي “ قيسي “ در صفحه 215، پاورقي 1.
9. “ آل “ به جاي “ آن “ در صفحه 282، پاراگراف سوم، سطر اول.
5ـ2. روش
1ـ5ـ2. برخورد نويسنده با منابع تاريخي
ـ در صفحه 225 به نقد روايات مربوط به سفر امام باقر به شام در در دوران عبدالمک بن مروان پرداخته و هفت دليل بر نادرستي آنها ارائه کرده است (ص 6ـ 225).
ـ در صفحه 284، کتاب، ضمن نقل حديث مشهور “ المهدي من ولدي اسمه اسمي و اسم ابيه اسم ابي “ متعرض اصالت آن شده و آن را به احتمال زياد ساخته پيروان محمد نفس زکيه دانسته است.
ـ در صفحه 160 متعرض برخي روايتهاي مربوط به انگيزه عبدالرّحمن بن ملجم در قتل امام علي گرديده و آنها را نتيجه خيال بافي قصه پردازان دانسته است. نظر مؤلف معطوف به داستان مشهور قطام است (در اين باره نيز رک: علي از زبان علي، ص 164ـ 158).
ـ اما اوج کار نويسنده در اين خصوص نقد روايات مربوط به سرانجام بني قريظه است (ص 6ـ 93) که طيآن مؤلف محترم يکي از مشهورترين ماجراهاي تاريخ دوران پيامبر را ـ که قرآن بدان تصريح دارد ـ رد و انکار کرده است.
با وجود اين نويسنده تاريخ تحليلي اسلام، در مواردي ديدگاه نقادانه خود را وانهاده و خلاف آن عمل کرده است: به عنوان مثال: در صفحه 282 کتاب، دو رقم مبالغه آميز را بدون هيچ نقد و نظري نقل کرده است: اول اين که تعداد کشته هاي سپاه سنباد را 60000 تن ثبت کرده و در مورد دوم کشتگان سپاه استاذسيس در نبرد با سپاهيان منصور را 70000 نفر نوشته است. نويسنده محترم اين هردو آمار را از کتاب الکامل ابن اثير نقل کرده است و مي دانيم که ابن اثير در نقل حوادث اين سالها متکي به تاريخ طبري است که خود جزء آن دسته آثاري است که به نظر دکتر شهيدي نمي توان روايتهاي آنها را بدون نقادي و در نظر گرفتن قرائن و شواهد ديگر پذيرفت.
ـ نکته ديگر در خصوص نوع نگرش مؤلف محترم به منابع تاريخي و تاريخنگاري، اظهار نظري است که در خصوص چهارچوب وظايف تاريخنگار صورت داده است. وي هنگام بحث از ثروتمند شدن بسياري از بزرگان اسلام در دوران خلافت عثمان، آورده است که “ اگر بخواهيم فهرستي از اين ثروتمندان در اين جا بنويسيم خارج از وظيفه تاريخ نگاري است “. اين سخن به نظر درست نمي آيد زيرا مخالفتي ميان به دست دادن اين فهرست با وظيفه يک تاريخ نگار وجود ندارد. اگر چنين سخني را بپذيريم بايد اقدام بسياري از مورخين را در اين باب نيز عملي “ خارج از وظيفه تاريخ نگاري “ بدانيم. در صورتي که اين نوع اطلاعات، بسيار مفيد و سودمندند و بخصوص در تحليل اجتماعي و سياسي تاريخ يک دوران به کار مي آيند.
2ـ5ـ2. ارائه نکردن تحليلهاي لازم در برخي موارد
3ـ5ـ2. روش مؤلف در نقد مستشرقين
ـ دکتر شهيدي در خصوص داستان سرانجام بني قريظه آورده است که “ اين داستان ... در قرن اخير دستاويزي براي شرق شناسان مخصوصا يهوديان اسلام شناس شده است “ (ص 94). به همين دليل به نظر مي رسد کوشش نافرجامي نيز که ايشان براي انکار اين واقعه صورت داده اند، مسبوق به همين موضوع است.
ـ در بحث از جنگ احد نيز ضمن ذکر نظر “ بعضي اسلام شناسان غربي “ در خصوص عدم حمله ابوسفيان پس از پيروزي در ميدان جنگ به شهر مدينه، به دليل در اختيار نداشتن وسيله کافي براي در اختيار گرفتن شهر(ص 87)، بدون هيچ دليلي اين را “ تحليلي بسيار ضعيف “ قلمداد و از پذيرفتن آن خودداري کرده است (ص 88). در حالي که دليلي بر ضعف اين تحليل معقول ارائه نشده و تنها به رعبي که خداوند در دل مشرکين انداخت، اشاره کرده است. حال آن که افتادن رعب در قلوب مشرکين، ضرورتا تناقضي با اين موضوع ندارد.
ـ هنگام بحث از دلايل پيروزي مسلمانان در جنگ بدر بر مردم مکه، باز هم بدون هيچ دليلي، سخن معقول “ بعضي تاريخ نويسان غربي “ که اين پيروزي را به قوت و قدرت مردم مدينه در مقايسه با مردم مکه نسبت داده اند، “ توجيهي بي اساس “ دانسته و آورده است که چنانچه اين را نيز عاملي به حساب آوريم، عامل مهمي نبوده است. از نظر دکتر شهيدي اين پيروزي صرفا ريشه در ايمان مسلمانان داشته است (ص 80). مي بينيم که در اين جا نيز تحليل معقول و پذيرفتني مستشرقين رد شده است. در تاريخ مشخص است که مردم مکه ساليان طولاني بود که درگير جنگ نبودند، ولي يثربيان تا نزديکي هجرت پيامبر با هم مي جنگيدند. بنابراين پذيرفتني است؛ قبيله اي که جوانانش هيچ گاه در جنگي شرکت نکرده بودند (آخرين جنگ قريش يعني جنگ فجار حدود سال 20 عام الفيل رخ داد (تاريخ يعقوبي، ج 1، ص 370) که هنگام وقوع جنگ بدر در سال دوم هجري، حدود 32 سال از آن تاريخ گذشته بود)، در مقايسه با مردمي که تا همين سالهاي اخير درگير جنگ بوده اند از آمادگي کمتري برخوردار بوده باشند. جالب است که آقاي دکترشهيدي خود چند صفحه جلوتر (ص 85)، سخن بني قينقاع را خطاب به پيامبر نقل کرده است که اين قبيله يهودي در مقايسه آمادگي رزمي خود با قريش خطاب به پيامبر مي گويند: “ شکست مردم مکه [در جنگ بدر] تو را فريفته نگرداند، آنان مردم جنگ نبودند...”
مشاهده مي کنيم که نويسنده تاريخ تحليلي اسلام هيچ تحليلي ـ حتي معقول ـ را از هيچ مستشرقي نمي پذيرد و به شيوه اي کاملا سنتي، ملاک درست و غلط بودن را نه محتواي سخن بلکه دين و مذهب گوينده قرار مي دهد. نتيجه آن مي شود که تنها مسلمانان، آن هم از منظري خاص، حق “ تحليل تاريخ اسلام” را دارند.
4ـ5ـ2. عدم ارائه اسناد برخي مطالب
ـ در صفحه 48 آمده است که “ قريش حاضر بودند، رياست او [(پيامبر)] را بپذيرند “. ولي هيچ سندي براي اين مطلب ارائه نشده است. حقيقت اين است که پذيرش اين سخن غير مستند بسيار دشوار است زيرا به نظر مي رسد بخش مهمي از مخالفت بزرگان قريش با پيامبر ناشي از اين بود که آنان قصد پذيرش رهبري او را نداشتند.
ـ در صفحه 55، سال مسلمان شدن عمر، پنج سال قبل از هجرت (سال 8 بعثت) ذکر شده و در پاورقي شماره 2 همين صفحه آمده است که “ در بعضي سندها سالياني متأخرتر هم ديده مي شود “. ولي در هيچ يک از اين موارد، نويسنده سند يا سندهاي خود را معرفي نکرده است. مشهور اين است که عمر در سال 6 بعثت اسلام آورده است و ردّ اين روايت مشهور نياز به ارائه سند معتبر دارد.
ـ در صفحات 57 و 58، ماجراي رفتن پيامبر به طائف را آورده و آوردن برخي جملات ميان گيومه، حاکي از اين است که اين مطالب به صورت مستقيم نقل شده اند ولي بر خلاف روش معمول، سند اين مطالب ارائه نگرديده است.
ـ در صفحه 67، آورده است: پيمان مدينه را “ نخستين قانون اساسي “ عنوان داده اند. ولي سند اين ادعا به دست داده نشده است. ظاهرا نويسنده محترم اين عنوان را از محمد حميدالله وام گرفته است که کتابي تحت عنوان اولين قانون اساسي مکتوب در جهان (ترجمه مرحوم سيد غلامرضا سعيدي) نوشته و در آن اين پيمان را به اين نام خوانده است. مشاهده مي شود که حميدالله از “ اولين قانون اساسي مکتوب” سخن گفته است ولي دکتر شهيدي از “ نخستين قانون اساسي” . بنابراين حتي اگر سخن حميدالله نيز درست باشد. سخن دکتر شهيدي مطلبي وراي آن است.
ـ در صفحه 80، سخن مشهوري پيرامون تفاوت غزوه و سريه آمده ولي منبع آن به دست داده نشده است. جالب اين که اين سخن مشهور چندان پايه و اصلي هم ندارد، زيرا مغازي نويس مشهور تاريخ اسلام، محمد بن عمر واقدي که مهمترين و مشهورترين کتاب را راجع به جنگهاي صدر اسلام نوشته، چنين تفکيک و تمايزي را قائل نشده و تمامي جنگهاي صدر اسلام (چه آنهايي که پيامبر در آنها حضور داشته و چه آنهايي که فرمانده جنگ فرد ديگري بوده است.) را غزوه خوانده و کتاب خود را نيز به همين دليل المغازي ناميده است.
ـ در همين صفحه از وجود جاسوساني در مدينه سخن به ميان آمده است که اطلاعات مربوط به لشکرکشي هاي پيامبر را به کاروانهاي قريش مي رسانده اند و زمينه فرار آنها را از دست مسلمانان فراهم مي آورده اند. گرچه پذيرفتن اين سخن دشوار نيست وحتي معقول و مقبول مي نمايد، ولي مناسب بود مؤلف محترم در اين باره سندي نيز به دست مي دادند.
ـ در صفحه 117، آمده است که عباس عموي پيامبر ناراضيان از بيعت ابوبکر را به دست برداشتن از مخالفت با او ترغيب کرد. اين نيز مطلبي مهم و جالب است که متأسفانه سند آن به دست داده نشده است.
ـ در صفحه 143، آورده است که بلال “ مولي زاده اي بود که رياست لشکريان اسلام را به عهده مي گرفت “. نويسنده سند فرمانده شدن بلال در جنگ يا جنگهايي را ارائه نکرده است و ظاهرا در منابع، خبري از فرمانده شدن بلال نيست. شايد منظور مؤلف محترم اسامه بن زيد بوده است.#
5ـ5ـ2. رعايت انصاف علمي
6ـ5ـ2. ارجاعات و پاورقي هاي کتاب
ـ نويسنده تقريبا در سرتاسر کتاب، ارجاعات و پاورقي هاي خود را به صورت مختصر ذکر کرده است. در چنين وضعي هيچ گزيري از ارائه کتابشناسي کامل منابع در انتهاي کتاب نيست، ولي نکته عجيب آن که تاريخ تحليلي اسلام، فاقد کتابشناسي است. جالب اين که در مواردي انگشت شمار، نويسنده روال معمول خود را برهم زده و در پاورقي ها به مشخصات کتب مورد استفاده خود اشاره کرده است. در اين باره مي توان به پاورقي صفحه 115، پاورقي 3 صفحه 158، پاورقي صفحه 159، پاورقي صفحه 191 و پاورقي 2 صفحه 211 اشاره کرد، و باز هم جالب اين که در اين موارد نيز گاه روال معمول در ارائه کتابشناسي ها توسط ايشان رعايت نشده است. مثلا در برخي مواقع ابتدا به جلد و صفحه مورد نظر اشاره شده و بعد نام ناشر کتاب آمده است (رک: ص 182، پاروقي 1).
ـ ارجاعات مختصر نويسنده نيز يکدست نيست. مثلا در پاورقي 3 صفحه 3، نام مؤلف آمده است بدون نام کتاب. ولي در پاورقي هاي 1 و 4 همين صفحه، نام کتاب آمده است بدون نام مؤلف. هم چنين است پاورقي 1، صفحه 238. در صفحه 36 در پاورقي 2، نام مؤلف آمده ولي نام مترجم ذکر نشده است. در صفحه 274 در پاورقي 2 به دو منبع اشاره شده است؛ يکي با نام و ديگري بدون نام مؤلف. در صفحه 362 در پاورقي هاي 3 و 4 تنها به ذکر نام کتب مورد نظر اشاره شده بي نام مولف يا جلد و صفحه مورد نظر. در صفحه 292 نيز همين موضوع تکرار شده است و تنها آمده است؛ “ ديوان دعبل “ . بي هيچ اشاره اي ديگر. وضع در پاورقي 1، صفحه 191 نيز از همين قرار است و از جلد و صفحه مورد نظر در آن خبري نيست. در پاورقي صفحه 42، براي کسي که آشنايي تخصصي با منابع تاريخ اسلام ندارد، مشخص نيست که “ محمد حميدالله “ چه نسبتي با سيره ابن اسحاق دارد؛ مؤلف است يا مترجم يا مصحح؟
ـ گاه در پاورقي ها به مطالبي زائد اشاره شده و نظم و ترتيب معمول در اين گونه موارد را برهم زده است؛ در ص 166 در پاورقي 1، نويسنده ضمن ارجاع به تاريخ طبري به جاي ارجاع به جلد و صفحه مورد نظر آورده است که “ حوادث سال 40 “ . جالب اين که در پاورقي 2 صفحه 269 که به همين منبع ارجاع داده شده است، اين بار، هم از شماره جلد و صفحه استفاده شده است و هم آمده است؛ “ حوادث سال 132 “ ، در پاورقي 2 صفحه 270 و پاروقي 1 صفحه 274، همين روال هم به هم خورده است؛ نويسنده قبلا ابتدا به جلد و صفحه اشاره مي کرد و بعد به سال مورد نظر، ولي اينجا آمده است؛ “ تاريخ طبري، حودث سال 132، ج10، ص 51 “ و اين خود نزد ناآشنايان به اين منبع، ممکن است موجب اشتباه گردد.#
ـ ناهماهنگي در ثبت نام کتب. در پاوقي هاي 1 و 2 صفحه 51 سيره ابن هشام يک بار با عنوان “ سيره ابن هشام ” و بار ديگر با عنوان “ سيره النبي ” معرفي شده است. در صفحه 116 آمده است: “ تاريخ الرسل و الملوک “ ولي در صفحه 166، از اين کتاب با عنوان “ تاريخ طبري “ ياد شده است. نويسنده معمولا از واژه “ الکامل “ براي کتاب مشهور ابن اثير استفاده مي کند ولي در پاورقي 2 ص 182 آورده است؛ “ تاريخ ابن اثير” .
ـ نويسنده محترم گاه به جاي ارجاع به منابع و مآخذ تاريخي، به آثار ديگر خود و گاه حتي به صفحات ديگر همين کتاب ارجاع داده است، بدون اينکه چنين کاري ضرورت داشته باشد. به عنوان مثال آنچه را در صفحه 43 در باره ماجراي ديدار پيامبر با بحيري راهب آورده است، به صفحه 40 همين کتاب ارجاع داده است و جالب اين که در صفحه 40 نيز به منبع يا منابع خود اشاره نکرده است. در صفحات 143 و 165 نيز برخي مطالب را به کتاب ديگر خود، پس از پنجاه سال ارجاع داده است. آنچه را نيز در صفحه 270 در خصوص نامه ابوسلمه خلّال به امام صادق و عبدالله بن حسن آورده است به کتاب ديگر خويش، زندگاني امام صادق ارجاع داده است. حال آن که ارجاع آنچه تنها يک نقل قول ساده ـ و نه حتي تحليل مطلبي تاريخي ـ است، به چنين کتابهايي، غير قابل قبول به نظر مي رسد.
ـ نويسنده در استفاده از واژه “ همان “ در پاورقي ها نيز از نظم واحدي پيروي نمي کند؛ مثلا در پاورقي اول صفحه 160 آورده است؛ ” شهرستاني، همان کتاب “ جالب اين که آخرين باري که مؤلف به کتاب شهرستاني(الملل والنحل) ارجاع داده است 45 صفحه قبل (ص 115) است. نيز در پاورقي 2 صفحه 184 آمده است که “ يعقوبي، همان کتاب “ . جالب اين که به کتاب مورد نظر يعني تاريخ يعقوبي، آخرين بار در 16 صفحه قبل (صفحه 158) اشاره شده است. حال اگر به صفحات 280 و 281 توجه کنيم، متوجه اشکال موجود در کار مؤلف محترم مي گرديم؛ در پاورقي 4 صفحه 280 به الکامل ابن اثير ارجاع داده شده است و اولين پاورقي صفحه بعد نيز ارجاع به همين کتاب است ولي به جاي استفاده از واژه همان، آمده است؛ “ الکامل” . از اين عجيبتر پاورقي هاي 1 و 2 صفحه 32 کتاب است که در آنها به دنبال هم به ” الاصنام “ ارجاع داده شده است نيز در پاورقي هاي 1 و 2 صفحه 285 به دنبال هم به تاريخ يعقوبي ارجاع داده شده ولي از واژه “ همان “ استفاده نشده است. اين مطلب در دو پاورقي صفحه 54 و 55 نيز تکرار شده است.
و آخرين مطلب آن که پاورقي صفحه 175 کتاب اصلا از قلم افتاده است.
به عنوان نتيجه مي توان گفت که ارجاعات و پاورقي هاي کتاب تاريخ تحليلي اسلام مطابق اصول رايج در اين زمينه ارائه نشده و همانند ساير ساختارهاي اين کتاب فاقد يکدستي و ناهماهنگ است و شايسته کتابي دانشگاهي نيست.#
7ـ5ـ2. استفاده نامناسب از تصاوير
ـ اولين ايراد اين تصاوير به توزيع نامناسب آنها در صفحات و بخشهاي مختلف کتاب مربوط مي شود؛ از اين تصاوير، 26 تصوير (85 % آنها) در سه فصل اول کتاب گنجانيده شده است. اين سه فصل در کل 112 صفحه از کتاب (حدود 28 % حجم آن) را شامل مي شوند. يک تصوير در بخش پنجم و سه تصوير نيز در بخش هفتم کتاب قرار گرفته اند و در بخشهاي چهارم ، ششم و هشتم هيچ تصويري درج نشده است، در حالي که امکان درج تصاويري مناسب با مطالب اين بخشها نيز وجود دارد ولي روشن نيست چرا مؤلف محترم به رغم اين که صفحات سه فصل اول کتاب را از تصاوير انباشته است، در ساير بخشهاي کتاب به اين موضوع توجهي نشان نداده است .
ـ اشکال دوم به محل درج برخي از عکسهاي کتاب وارد است. بايد اشاره کردکه محل درج تعدادي از اين تصاوير نامناسب است و متأسفانه دقتي در قرار گرفتن آنها در جاي مناسب خويش به عمل نيامده است. مثلا؛ عکسهاي مندرج در صفحه 14 (آثار نبطيان و ثموديان)، صفحه 17 (معبدي در پترا)، صفحه 18 (نقوش جبل برمه) جملگي متعلق به عربستان شمالي اند ولي موضوع بحث نويسنده در صفحات اطراف اين عکسها، اوضاع عربستان جنوبي است. همچنين عکس صفحه 65 کتاب (مسجدي در محل نزول آيات سوره فتح) ربطي به موضوعات صفحات اطراف آن ندارد، تصوير صفحه 66 (مکاني در عرفات) نيز در جايي قرار گرفته که هيچ سخني در باره آن به ميان نيامده است. بر اين موارد مي توان تصوير صفحه 83 (مقبره شهداي احد) را نيز افزود که هنگام سخن گفتن از جنگ بدر مورد استفاده قرار گرفته است.
ـ اما نقشه هاي کتاب نيز داراي اشکالاتي است؛ در نقشه مندرج در صفحه 5 کتاب، (نقشه وادي هاي مهم شبه جزيره عربستان) محل سکونت ثقيف و هوازن در وسط ربع الخالي نشان داده شده است. جالب اين که نويسنده محترم خود در جايي ديگر (ص 57) به اين مطلب که سکونتگاه ثقيف، طائف است، اشاره کرده است.
نقشه مندرج در صفحات 20 و 21 کتاب نيز داراي اشکال است؛ عنوان اين نقشه “ مسيرهاي تجارتي (کذا) اعراب در قديم “ است. اما در نقشه، راههاي تجاري مختلفي از اقيانوس اطلس تا هندوستان به تصوير کشيده شده است که از ليسبن در اسپانيا و کناره اقيانوس اطلس تا درياي اژه و نيز ختن و کاشغر در شبه جزيره هند را شامل مي شود. يعني اين نقشه در حقيقت شامل بخشهايي از اروپا، تمامي افريقا، خاورميانه وهند است. روشن است که اين مناطق ارتباطي با تجارت اعراب که بيشتر در شبه جزيره و نقاط مرزي آن صورت مي گرفت، ندارد و نوعي اطلاعات غلط را به خواننده القا مي کند. بزرگي و گستردگي نقشه به اندازه اي است که شبه جزيره عربستان و خطوط بازرگاني آن درميان اين همه خط و نشان محو و ناپديد شده و يافتن آن کاري است دشوار.
نقشه صفحه 216 کتاب (نقشه توسعه تدريجي قلمرو اسلام) نيز داراي دو اشکال است؛ اول اين که در جاي مناسبي ارائه نشده، زيرا در اطراف آن، سخن از آغاز کار مروانيان است و نه بسط قلمرو اسلامي و ثانيا کيفيت چاپ آن نيز بسيار نامناسب است و بسختي مي توان از آن مطلبي دريافت.
اما عجيب ترين نقشه کتاب، نقشه مندرج در صفحه 258 است که اولا فاقد عنوان است و ثانيا با دقت در آن مي توان پي برد که اين نقشه ، نقشه عمومي عربستان است که اگر هم بنا بود از چنين نقشه اي با اين کيفيت پائين در کتاب استفاده شود، محل آن در ابتداي فصل اول بود و نه در پايان فصل هفتم کتاب که سخن از سقوط امويان و روي کار آمدن عباسيان است.
آنچه از بررسي مجموع تصاوير کتاب مي توان دريافت اين است که نويسنده محترم و يا ناشر کتاب، عکسها و نقشه هاي کتاب را بر اساس هيچ طرح و برنامه قبلي انتخاب نکرده و دقتي نيز در خصوص قرار گرفتن بسياري از آنها در مکان مناسب خويش به خرج نداده است و متأسفانه کوششي براي ارائه اين تصاوير با کيفيتي بهتر (که اکنون با استفاده از تجهيزات و وسايل جديد کاملا ميسر است)، صورت نگرفته است.#
6ـ 2. کميت
نتيجه
کتابشناسي
قرآن کريم، انتشارات اسوه، 1368.
انجيل لوقا، «انجيل عيسي مسيح»، سازمان ترجمه تفسيري کتاب مقدس، چاپ اول، تهران 1357.
اولين قانون اساسي مکتوب در جهان، محمد حميدالله، ترجمه سيد غلامرضا سعيدي، انتشارات بعثت، تهران 1356.
تاريخ يعقوبي، ابن واضح يعقوبي، ترجمه محمد ابراهيم آيتي، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، چاپ دوم، تهران 1347.
تحليلي از تاريخ اسلام، سيد جعفر شهيدي، نهضت زنان مسلمان، بخش يک، چاپ دوم، تهران 1359.
ــــــــــــــــ ، ـــــــــــــ ، ــــــــــــــ ، بخش دوم ، چاپ اول، تهران 1360.
توضيح الملل (ترجمه کتاب الملل والنحل)، ابوالفتح محمد بن عبدالکريم شهرستاني، تحرير مصطفي خالقداد هاشمي، تصحيح سيد محمد رضا جلالي نائيني، بي نا، چاپ سوم، تهران 1361.
زندگاني علي ابن الحسين، سيد جعفر شهيدي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ سوم، تهران 1365.
سلسله هاي اسلامي جديد، ادموند کليفورد باسورث، ترجمه فريدون بدره اي، مرکز بازشناسي اسلام و ايران، چاپ اول، تهران 1381.
فرهنگ فرق اسلامي، محمد جواد مشکور، بنياد پژوهشهاي آستان قدس رضوي، چاپ دوم، مشهد 1372.
الفهرست، ابن نديم، به کوشش رضا تجدد، چاپخانه مروي، 1973م.
علي از زبان علي يا زندگاني امير مؤمنان علي(ع)، سيد جعفر شهيدي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ نوزدهم، تهران 1381.
الکامل في التاريخ، ابن الاثير، تصحيح علي شيري، الطبعه الاولي، دار احياء التراث العربي، بيروت 1989م.
المغازي، محمد بن عمر بن الواقد، تحقيق مارسدن جونس، الطبعه الثالثه، مؤسسه الاعلمي للمطبوعات، بيروت 1989.
نامه شهيدي، به اهتمام علي اصغر محمدخاني، طرح نو، چاپ اول، تهران 1374.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}